اولین بار که با زنجیر بسته شدی، فکر نمیکردی دیگر رهایت نکنند، هر وقت نزدیکت میشدند گمان میکردی آمدهاند بازت کنند تا بِدوی، اما حالا یازده سال است که بیشتر از طول زنجیر راه نرفتهای… تنها چند قدم بیشتر نبوده، دویدن را فراموش کردهای، عضلاتت شل و وارفته شده… در طول این سالها صدای قدمهایت را بدون صدای زنجیر، نشنیدهای.
قلادهی چرمی کهنه، با گذشت این سالها به گردنت تنگ شده… درست نفس نمیکشی… گردنت زخم شده… هر وقت از جا میپری تا واق واق کنی، قلاده به گردنت میسابدُ زخم کهنهی گردنت را تازه میکند… تو هم مثل همیشه در گرما گرم شروع تابستان، منتظر مگسهای سمج میمانی، که دیر یا زود دورِ لکههای خون خشک شدهی گردنت جمع شوندُ نیشت بزنند.
یازده سال است که با زنجیر بسته شدهای… یازده سال است که نگهبان این باغی… چیزی از عمرت نمانده… نهایت یکی دو سال دیگر زندهای… پیر و فرسوده شدهای… افسردهای… رنگ طلایی پوستت، زردِ چرکی شده است که دیگر آن درخشش سابق را ندارد… چشمهایت نیمه باز است… کمرت درد میکند… روی شکم دراز کشیدهای… کلاغها را میبینی که روی بلندترین شاخهها نشستهاند و مدام قارقار میکنند… هوا گرم شده است… گرما همیشه مگسها را حریصتر میکند.
یازده سال است که با زنجیر بسته شدهای… باید با زنجیر بسته باشی… باید با دیدن غریبهها، با شنیدن صدایهای مشکوک دوردست، واق واق کنی… باید نخوابی… باید گوشهایت تیز، چشمهایت باز و صدایت عصبی وحشیانه باشد. در طول این سالها فهمیدهای که خواستهاند اینطور باشی… همیشه دلهره داشتهای… کوچکترین صدا تو را از جا میپراند… هیچوقت در این مدت درست نخوابیدهای… حساس شدهای… صداها همیشه هستند، صداهای مشکوک دوردست… صداهایی که نمیدانی از کجا میآیند.
گرسنهای… ازجا بلند میشوی… زبانت خشک شده… نمیخواهی به آسمان نگاه کنی… میدانی خورشید کجاست… هنوز تا خنکای غروب خیلی مانده… یک کاسهی آب کنارت است… زبان میزنی… گرم است، اما مهم نیست… گلویت تَر میشود… وقتی آب میخوری، حس میکنی از یک دالان داغ پائین میرود… به تکه نانی که روبهرویت افتاده نگاه میکنی… چند روز قبل، وقتی ته ماندهی غذایشان را جلویت ریختند، بینشان بود.
بو میکنی… به دندان میگیری… میجوی… تیزُ برنده شده… آفتاب آن را خشک کرده است. نمیجوی… میاندازیش… بر میگردی… صدای زنجیر را از پشت سر میشنوی… نمیدانی چرا لنگ لنگ راه میروی… یادت نیست چه اتفاقی افتاده… دوباره روی شکم دراز میکشی.
درختی را میبینی که چطور با قد افراشتهاش، سایهبان گربهی خمار ولگردیست که آرام به تنش کش میدهدُ چرت میزند… چشمهایت را میبندی.
نسیمی گذرا سر میرسد. بوی آشنایی به مشامت میخورد… بو میکشی… آه، دوباره همان بویِ عذاب آور هر ساله است. چشمهایت را بهم میفشری، باز نمیکنی، بر نمیخیزی، عو عو نمیکنی، با زنجیر نمیجنگی… فقط رویت را بر میگردانی… اما بویش، بویش همه وجودت را پر کرده است.
بوی ماده سگ ولگردیست که از پشت دیوار باغ میگذرد… بویی که روزی ترا بیمحبا به جدال زنجیر میکشاند حالا اما یادآور شهوت مردهایست که تنها برایت خاطرهای عذاب آورست.
به عوعوهای شهوانی او پاسخ نمیدهی… گوش نمیکنی… اما بس نمیکند… کلافهات کرده… یاد ولع هر ساله میافتی… دیوانه میشوی… برمیخیزی… از ته گلو فریاد میزنی که بس کند… واقواقهای عصبیُ وحشیانه میکنی… کلاغهای هراسان، دسته جمعی پر میکشند… گربهی ولگرد خمار وحشت زده میگریزد و به ناگاه… باغبان از خواب ظهر میپرد.
از دور با چماقی به دست، شتابان سر میرسد… گمان کرده گرد و خورها از دیوار باغ داخل شدهاند… به تو میرسد… میایستد… به اطراف نگاه میکند… میپری به او… پایش را گاز میگیری… ولش نمیکنی… نمیفهمی چکار میکنی… میخواهی تکه پارهاش کنی… وحشت کرده است… محکم با چماقش به کمرت میزند… زوزه میکشی … ولش میکنی… به عقب میروی… دنبالت میآید… یک لگد به پهلویت میزند… پرت میشوی… زنجیر، گردنت را میکشد و قلاده انگار که بخواهد خفهات کند، گلویت را فشار میدهد.
باغبان فحشات میدهد… همانجا کز میکنی… ” پیر سگ ” … این را به تو میگوید و لنگ لنگان باز میگردد.
بیرمق، به گربهی خمار نگاه میکنی که با شک به زیرسایهی درخت افراشته باز میگردد… چشمهایت نیمه باز است… صدای کلاغها را میشنوی که قارقارشان بیشتر ازسابق شده است… همان جا که هستی دراز میکشی و افسرده به یاد آخرین باری میافتی که دویدی… یازده سال… درست یازده سال قبل بود.
شب با همه هراسهای پنهانش، با همه صداهای مشکوک دور دستش، آرام آرام فرا میرسد… ناخواسته طبق عادت از جا بلند میشوی… شبها خواب نداری… شبها قلبت همیشه تندتر میزند… هنوز با گذشت این همه سال به شب و هراسهای غریبش عادت نکردهای… غمت میگیرد… شب شروع دلهرههاست… بی اختیار با هرصدایی که میشنوی، با آن گلوی خراش برداشتهات، واق واق میکنی… واقواقهای عصبیُ وحشیانه… خلاف ظهرها که واقواق کردنت جز مواقع ضروری ممنوع است، شبها به تنها وظیفهی تو بدل میشود. زندگی تو در طول این سالها ترکیبی از زنجیر و هراس های شبانه بوده است.
لنگ لنگُ با وسواس راه میروی… چشمانت باز باز است… مراقبی… گوشهایت با کوچکترین صدا تیز میشود… باد برگهای ریخته شده روی زمین را پخش میکند… به سمت صدا بر میگردی.
یواش یواش با تاریکتر شدن آسمان، از لابهلای درختها چشمان براقِ شغالهای زرد ظاهر میشود… شغالهایی که دیگر به واقواقهای تو عادت کرده و دیگر هراسی ندارند.
گلویت میسوزد… زنجیر به انتها رسیده و تو بی تابانه مثل هر شب از این سو به آن سو جست میزنی… قلاده گلویت را فشار میدهد… قلبت تند میزند و شکمت درد میکند… توجهی نداری.
وقتی واقواق میکنیُ به جلو جست میزنی، زنجیر تو را به عقب میکشد… دستهایت ناخواسته به هوا بلند میشود و تو دستهایت را بدون آن که بفهمی به زمین میکوبی… یک لحظه آرام نمیشوی… یک لحظه بس نمیکنی… دندان نشان میدهی… میغری… واقواقهای وحشیانه میکنی… میخواهی بِدَری.
تا صداهای مشکوکِ دوردست وجود دارد، آرام نمیگیری … با هرخش خشی از جا میپری… خورشید هنوز بالا نیامده اما آسمان تاریکی را پس زده است… میدانی که همه صداهای مشکوک، تنها تا قبل از طلوع خورشید ادامه دارند.
کلافه شدهای… خستگی امانت را بریده… دلت میخواهد بخوابی… بس میکنی… آرام میگیری… مینشینی… نفس نفس میزنی… زبانت را بیرون میآوری… روی شکم دراز میکشی… چشمانت سنگین شده است… آنها را میبندی… باز میکنی… دوباره میبندی… صدای برگها را میشنوی که باد تکانشان میدهد… خوابت میآید… چشمهایت سنگین تر شده است… قلاده زخم گردنت را تحریک میکند و دندهات به خاطر لگدی که باغبان زده وَرم کرده است. با این حال میخوابی… زود خوابت میبرد… تا به حال اینقدر زود خوابت نبرده بود.
صدایی نیست… آرام خوابیدهای… به خواب میبینی که زنجیرت باز است و قلادهای به گردنت نیست… اما تو همان جا ایستادهای… همیشه میخواستی آزادت کنند اما حالا بیحرکت ماندهای… باغبان را میبینی که با چماقش تو را دور میکند اما تو جلویش، روی شکم دراز میکشی… او هم تو را روی زمین میکِشدُ قلادهی چرمی کهنه را به گردنت میزند… قلاده زخم گردنت را تازه کرده و مگسهای سمج دورِ خون تازه جمع میشوند… هیچ کاری نمیکنی… باغبان لنگ لنگان دور میشود… گربهی ولگرد خمار از زیر سایهی درختِ افراشته برمیخیزدُ به سمتت میآید… از کنارت میگذرد… تکه گوشتی که کنارت افتاده را به دندان میگیردُ میرود… کلاغی پرزنان روی سرت مینشیند… قارقار میکندُ به سرت نوک میزند… بعد شغالی نزدیک ظرف آبت میشود… کلاغ با دیدن شغال پر میکشد… شغال چندبار زبانش را در آب فرو میکند و با پایش ظرف را بر میگرداند… و آرام آرام در لابهلای درختها گم میشود.
تو تنها تماشایشان میکنی… کاری نمیکنی… واقواقهای عصبیُ وحشیانه نمیکنی… دندان نشان نمیدهی… نمیغرّی… نمیدری… دستهایت را روی زمین نمیکوبی… خستهای… پیری… کمرت درد میکند… زانویت… شکمت… دنده ات.